آخر رخصتی ها
سلام
من برگشتم
از یک مسافرت تعطیلاتی دو ماهه به خانه کوچک خودم اما دلم هنوز پیش عزیزانم است. این دو ماه سفر هم خوش گذشت هم روزهای آخر جدا شدن از فامیل بسیار سخت بود. فدای دو گل کوچک خانه مان بشم که تا صبح از غم رفتن من گریه کردن... شب آخر هر طرف میرفتم بغلم میکردن و بهانه میگرفتن.. با اینکه من همیشه خوب گپ دل طفل ها را میفهمم اما آن شب بسیار درمانده بودم.. نمیدانستم چی بگویم که هم خوشحال بشن و هم آرام. به سختی همین یک جمله را گفته تانستم.. ( بسیار دوستتان دارم به همین خاطر قول میتم زود پیش تان برگردم.) از گفتن برمیگردم هم دوباره پشیمان شدم.. میترسیدم نتانم برم و پیش شان بد قول بشم.
امشب باز دلم هوای خانه کرده.. هوای مادرم.. دلم میخواست حالا در خانه بودم و یک گوشه مینشستم و مادرم را که سر جای نماز مشغول دعا کردن بود میدیدم. دلم میخواست وقتی برادرم از بیرون برمی گشت و زنگ دروازه را میزد ! اولین کسی بودم که در را به رویش باز میکند. دلم میخواست پدرم بود و مثل سابق که وقتی مزاق و شوخی میکرد و صدایش کل خانه را پر میکرد! دوباره صدایش را میشنیدم..
دوشنبه آینده شروع درسهایم است. اما اینبار در دانشکده نو.. مکانی تازه و هم صنفی های نو. از همصنفی های سابقه فقط یکی دوتای شان همراه مه در این سمستر قبول شدن.. اما دیگران را هنوز نمیشناسم. به هر حال من عادت دارم در شروع هر کاری دلم را روشن بگیرم و همه چیز را به فال نیک گرفته، خودم را برای پیشامد های تازه آماده کنم تا ببینم بعد چی میشه.
کلمات کلیدی :