تکه نان
شعر زیبایی از ایمان شیرین
تکه نانی بودم
در ته نانوایی
غصه میخوردم من
از غم تنهایی
درد این انسانها
که ندارند نانی
هر کسی بود گرسنه
در پی لقمه نانی
کودکی را دیدم
دیده در من افکنده
در نگاهش شوقه
خوردنم موج می زد
تکه نانی بودم
مردی از راه رسید
سکه ایی در دستش
مرا از نانوا خرید
من هنوز غمگین
کودک لاغر و زار
او گرسنه حالا، افتاده روی زمین
مرد رفت نزدیک تر
مرا به کودک داد
تکه نانی بودم
در دست یک کودک
خوشحال و خندان
همراه او خوشتر
او می پرید بالا
من نیز بالاتر
او می درید من را
من نیز خوشحال تر
تکه نانی بودم
که دگر نیست شدم
در ره انسانها
خورده و هیچ شدم
در دل یک کودک خانه کردم آرام
گرسنه ایی را دیدم
سیر کردم حالا
کلمات کلیدی :