ارسالکننده : جودی آبت در : 88/4/6 4:37 عصر
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست. سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد: « خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ » صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بودنجات دهندگان می گفتند: "خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم"
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : جودی آبت در : 88/4/6 2:7 عصر
کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش
کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : جودی آبت در : 88/4/3 4:36 عصر
شعر زیبایی از ایمان شیرین
تکه نانی بودم
در ته نانوایی
غصه میخوردم من
از غم تنهایی
درد این انسانها
که ندارند نانی
هر کسی بود گرسنه
در پی لقمه نانی
کودکی را دیدم
دیده در من افکنده
در نگاهش شوقه
خوردنم موج می زد
تکه نانی بودم
مردی از راه رسید
سکه ایی در دستش
مرا از نانوا خرید
من هنوز غمگین
کودک لاغر و زار
او گرسنه حالا، افتاده روی زمین
مرد رفت نزدیک تر
مرا به کودک داد
تکه نانی بودم
در دست یک کودک
خوشحال و خندان
همراه او خوشتر
او می پرید بالا
من نیز بالاتر
او می درید من را
من نیز خوشحال تر
تکه نانی بودم
که دگر نیست شدم
در ره انسانها
خورده و هیچ شدم
در دل یک کودک خانه کردم آرام
گرسنه ایی را دیدم
سیر کردم حالا
کلمات کلیدی :